زنهار کردن . [ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لابه کردن . خواهش کردن . امان خواستن . استمداد کردن
: راست که افتادی وز خواب و ز خور ماند
آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار.
ناصرخسرو (دیوان ص 165).
علت پوشیده مدار از طبیب
بر در اوخواهش و زنهار کن .
ناصرخسرو.
لبش زنهار می کرد از لبم گفتم معاذاﷲ
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این .
خاقانی .
زنهارسعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد که تو زنهار میکنی .
سعدی .
|| پیمان کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: پس آن طباخ آن زرو زهر بستد و با وی عهد و زنهار بکرد [ که آن زهر در طعام اسکندر کند ] .(اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی ، یادداشت ایضاً).