اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زور

نویسه گردانی: ZWR
زور. (اِ) توانایی . قوه . قوت . نیرو. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). قوت و توانایی و با لفظ زدن و آوردن و داشتن و رسیدن و دادن مستعمل است . (آنندراج ).قوت . قدرت . نیرو. هنگ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ... در زبان کنونی به ضم اول و در قدیم با واو مجهول ، پهلوی «زور» ۞ (قوت )، از اوستا «زاور» ۞ (قوت )... ارمنی «زئور» ۞ ... در فارسی «زاور» بهمین معنی آمده . قوت . نیرو. توانایی . (حاشیه ٔ برهان چ معین )...اکنون در فارسی زور ۞ تلفظمی کنیم و بمعنی قوت است و در اوستا زاور ۞ آمده است . (یسنا ص 125) :
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ .

شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


زیر لگد به جمله همی خستشان به زور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.

بشار مرغزی .


سیاوش مرا همچو فرزند بود
که بافر و با زور و اروند بود.

فردوسی (یادداشت ایضاً).


بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست .

فردوسی .


نبیند چنو کس به بالا و زور
به یک تیر برهم بدوزددو گور.

فردوسی .


کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.

لبیبی (یادداشت ایضاً).


۞
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ .

عنصری .


گرت زور باشد ز پیلان بسی
بود هم به زور تو افزون کسی .

اسدی .


به خاموش چیره زبانی دهد ۞
به فرتوت زور جوانی دهد.

اسدی .


به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت .

اسدی .


و از زور که گشاد شود [ آماس ریم درذات الریه ] نیک بلرزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دشمن ضعیف ... اگر از قوت و زوردرماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه ).
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم .

خاقانی .


زور جهان بیش ز بازوی ماست
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست .

نظامی .


چون بیفتد تیر آنجا می طلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب .

مولوی .


زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.

(گلستان ).


زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار.

سعدی .


شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .

حافظ.


- امثال :
زور بر گاو و ناله بر گردون ، نظیر:
... که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 929).


زور به خر نمی رسد،زن به پالانش ؛ مثلی است . (آنندراج ). رجوع به زورش به خر نمی رسد... شود.
زور به کشتن دهد، زر به جهنم برد .

(امثال و حکم ایضاً).


زورت بیش است حرفت پیش است . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور جای حساب رامی گیرد ، نظیر: زور که آمد حساب برخاست . زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور حق را پایمال می کند . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار بی روز را هَرْد ۞ ؛ هَرْد در لهجه ٔ لران بمعنی خورْد باشد و مراد آنکه قوی ضعیف را در کار خویش کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار پول نمی خواهد بی زور هم پول نمی خواهد . رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار
(زر نداری نتوان رفت به زور از دریا).

سعدی .


رجوع به ای زر تو خدا نه ای ... شود. (امثال و حکم ایضاً).
زورش به خر نمی رسدپالانش را می زند ، یا به پالان می چسبد :
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو برنیایی با خر.

فرخی .


حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.

مولوی (امثال و حکم ایضاً).


زور قبض و برات نمی خواهد ، نظیر: زور جای حساب را می گیرد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور که آمد حساب برخاست (برمیخیزد). رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ص 930).
- بزور ؛ کرهاً. جبراً. قهراً. قسراً. به صعوبت . به ستم . به جبر. به عنف . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزور گرفتن ؛ به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن . (ناظم الاطباء).
- پرزور ؛ قوی و سخت و محکم و باقوت . (ناظم الاطباء).
- پیل زور ؛ سخت قوی . که زورو توان پیل دارد. رجوع به پیل شود.
- زور دست ؛ نیروی دست . نیرومندی . قدرت . قوت :
وگر نیست این جنگ را زور دست
دل من به خیره چه باید شکست .

فردوسی .


بر این برز و بالا و این زور دست
کنی اژدها را به شمشیر پست .

فردوسی .


چو پیغمبران مر تو را معجز است
زمین زور دست ترا عاجز است .

شمسی (یوسف و زلیخا).


- زور دل ؛ شجاعت . قوت قلب :
بیفکند از ایشان فراوان به گرز
که با زور دل بود و با فر و برز.

فردوسی .


کجاست آن همه دانش و زور دست
کجاست آن بزرگان خسروپرست .

فردوسی .


چنین داد پاسخ ... دلیر
که من زور دل دارم و چنگ شیر.

فردوسی .


- زوردیده ؛ تعدی و ستم دیده :
از آن زوردیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند.

نظامی .


- زورزورکی ؛ به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت . گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زور شدن به کسی ؛ به زور فائق آمدن بر کسی . بر او بزور غلبه کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || ظلم شدن به او. (یادداشت ایضاً).
- زور شنیدن ؛ تحمل جبر و جوری کردن . (یادداشت ایضاً).
- زورکی ؛ زورزورکی . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).به زور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین ). شاعر زورکی . نویسنده ٔ زورکی . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ) :
الا ای نویسنده ٔ زورکی
نویسنده هم زورکی ، آی زکی .

شهریار (از فرهنگ عامیانه ایضاً).


- زورِ گُردی ؛ نیروی پهلوانی . کوشش کامل . قوت تمام :
به گردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران ...
همی زور گردی به جای آورید
جهان را ز مردی به پای آورید.

فردوسی .


- زورورزی کردن ؛ به کارهای زورخواه مشغول شدن : زورورزی مکن باز رعاف میشوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زور و زر ؛ توانایی و ثروت و دارایی . (فرهنگ فارسی معین ) :
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .

خاقانی .


برگرفت از لبش به زور و به زر
همه کامی که می توان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت .

اوحدی .


سکندر را نمی بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار.

حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


فیض ازل به زور و زر ار آمدی بدست
آب خضر نصیبه ٔ اسکندر آمدی .

حافظ (یادداشت ایضاً).


- شیرزور ؛ دارنده ٔ نیروی شیر. پرتوان . قدرتمند.
- گاوزور ؛ بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
|| فشار. (فرهنگ فارسی معین ). || غلبه . || جهدو سعی و کوشش سخت . || ثقل و سنگینی . (ناظم الاطباء). || جور و ستم و ظلم . (فرهنگ فارسی معین ). ستم و زبردستی و جور و جبر. (ناظم الاطباء). ستم . جور. جفا. ظلم . عدوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
ضور. (ع اِ) ابر سیاه . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).
ضور. [ ض َ ](ع اِ) گرسنگی سخت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ).
ضور. [ ض َ ](اِخ ) بنوضور؛ قبیله ای است از عرب . (منتهی الارب ).
ضور. [ ض َ ] (اِخ ) پدر یحیی .صیاد ضبی . مثل است در سختی و صلابت . (منتهی الارب ).
ضور. [ ض َ ] (ع مص ) گزند رسانیدن کسی را. (منتهی الارب ). گزند کردن . (تاج المصادر) (زوزنی ) (دهار). لغتی است در ضَیْر بمعنی گزند رسانیدن بکس...
ظؤر. [ ظَ ئو ] (ع ص ) ناقة ظؤر؛ ناقه ٔ مهربان بر بچه ٔ غیر. ناقه ای که بر آن پوست پرکاه کنند تا مهربانی کند. ج ، اَظْاَّر. (مهذب الاسماء).
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.