اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زور

نویسه گردانی: ZWR
زور. [ زَ وَ] (ق ، اِ) بمعنی زبر است که بالا باشد، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ) (آنندراج ). زبر و بالا و زفر. (ناظم الاطباء). بالا. فوق . زبر. (فرهنگ فارسی معین ). مرادف زبر یعنی بالا. (فرهنگ رشیدی ). زبر. سر. روی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): الاشراف ؛ بر زور چیزی شدن . (زوزنی ، یادداشت ایضاً). المعالاة؛ بر زور چیزی نهادن . (یادداشت ، ایضاً). || فتح . فتحه . زبر: النصب ؛ اعراب زور. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). || چانه . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
زور. ("و" با آوای پیش)، (ا)، (زبان مازنی)، پشکل، مدفوع، و یا فضله حیوانات و پرندگان. " بامشی ره گتنه ته زور دوائه ونه سر خاک دشنّیه ."، به گربه گفتند ...
هم زور. [ هََ ] (ص مرکب ) دو کس که در قوّت با هم برابر باشند. (آنندراج ) : نهادند پس گیو رابا گروی که هم زور بودند و پرخاشجوی . فردوسی .بدو گفت ...
بی زور. (ص مرکب ) (از: بی + زور) کم زور. ضعیف . (آنندراج ). بی نیرو. بی توش . (از یادداشت مؤلف ). مقابل بنیرو. ضعیف و ناتوان و بیقدرت . (ناظم ...
بیش زور. (ص مرکب ) بسیارزور. بنیرو. قوی . با قوت بسیار : جوانی ببدرقه همراه من بود سپرباز چرخ انداز سلحشور و بیش زور که به ده مرد توانا کمان...
پیل زور. (ص مرکب ) که چون پیل نیرو و قوت دارد. قوی و نیرومند چون فیل . کنایه از مردم قوی و پرزور ازعالم گاو زور. (آنندراج ). ج ، پیل زوران ...
دیر زور. [ دَ رِ ] (اِخ ) مدائنی از شیوخ خود نقل کرده است که عمربن الخطاب در سال 14 هَ . ق . شریح بن عامر برادر سعدبن بکر را ببصره فرستاد ...
زور زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بکار بردن زور و نیرو. فعالیت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
خشونت
شاه زور. (ص مرکب ) شخص بسیار قوی . (فرهنگ نظام ).
سخت زور. [ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از پر زور. (آنندراج ) : چنانکه او را [ هرمز ] دل آور و سخت زور گفتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 20).ز سختی ...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۶ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.