زه کردن کمان . [ زِه ْ ک َ دَ ن ِ ک َ ] (مص مرکب )سندش در زه گذشت . (آنندراج ). چله کردن کمان . کشیدن زه به کمان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است .
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر، یادداشت ایضاً).
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان .
مولوی .
وگر بینی که با هم یک زبانند
کمان را زه کن و بر باره بر سنگ .
سعدی (گلستان ).
مگذار که زه کند کمان را
دشمن چو به تیر می توان دوخت .
سعدی (گلستان ).
رجوع به زه و ماده ٔ بعد شود.