زهی .[ زِ ] (صوت ) ادات تحسین . آفرین . احسنت . خهی . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تحسین است . (غیاث ). کلمه ٔ تحسین و آفرین است مانند خهی . (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). و این هم مرکب است از زه ای چنانچه خهی از خه ای . (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تحسین یعنی خهی و چه خوش است و چه خوب . (ناظم الاطباء). خهی . احسنت . خوشا. چه بسیار خوب . آفرین بر. حبذا. چه بسیار نیکو. چه بسیاردر خوبی ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام .
فرخی .
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی .
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا
زهی جهان سعادت بتو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت بتو گرفته ضیا...
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ز احداث فسق تو مر این و آن را
۞زهی نان پخته زهی گاو زاده .
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مقام دولت و اقبال را مقیم توئی
زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم .
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم .
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی هم تو هم عشق تو آب و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم .
خاقانی .
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی بجای صدا.
خاقانی .
می رنگین زهی طاوس بی مار
لب شیرین زهی خرمای بی خار.
نظامی .
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب ها داند نمودن .
نظامی .
احسنت و زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری .
نظامی .
زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی .
نظامی .
تو آن وزیری کانصاف پادشاه جهان
به حکم تست منور، زهی ستوده وزیر.
؟ (از لباب الالباب ، از فرهنگ فارسی معین ).
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیار است و حفاظ و آگهی .
مولوی .
درهوای آنکه گویندت زهی
بسته ای بر گردن جانت زهی .
مولوی .
زهی دین و دانش زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد.
سعدی .
اگر جنازه ٔ سعدی بکوی دوست درآرند
زهی حیات نکونام و مردنی به سعادت .
سعدی .
زهی آسایش و راحت ، نظر را کش تو منظوری
خوشا بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی .
سعدی .
زهی مَلِک . زهی مُلک . زهی امر. زهی نهی . زهی فر. زهی قدر. زهی جاه . زهی دستگاه . (تفسیر مجهول الاسم مائه ٔ هفتم ملکی آقای عبدالعلی صدرالاشرافی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سحر کرشمه ٔ چشمت بخواب می دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست .
حافظ.
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف .
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
حافظ.
|| ادات تفجع. افسوس . آه . دریغا. (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ افسوس یعنی آه و آه و دریغا. (ناظم الاطباء). چه بسیار دربدی . چنانکه خهی تنها در اعجاب از حسن نیست بلکه دراعجاب از قبح هم آید. هیهات . کلمه ای است برای تحقیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه ٔ شوم
۞ .
سوزنی (یادداشت ایضاً).
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان .
شیخ محمود شبستری (یادداشت ایضاً).
زهی ابله که او از بهر مرده
کند با زندگان عصر خود جنگ .
ابن یمین .
به کوی می فروشانش بجامی برنمی گیرند
زهی سجاده ٔ تقوی که یک ساغر نمی ارزد.
حافظ (یادداشت ایضاً).
زهی خیال که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ٔ ابرو رسد به طغرائی .
حافظ (یادداشت ایضاً).
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش .
حافظ.
منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه .
حافظ (از فرهنگ فارسی معین ).