اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زیب

نویسه گردانی: ZYB
زیب . (اِخ ) در لغت فرس اسدی چ اقبال این کلمه بدین صورت معنی شده : خسرو نوشادست در روم نوشیروان شاهش کرد. فردوسی گوید :
شد از زیب خسرو چو خرم بهار (کذا)
بهشتی پر از رنگ و روی بهار (کذا).

(لغت فرس ص 33).


این معنی نه تنها در لغت فرس اسدی چ پاول هرن وچ دبیرسیاقی نیامده است بلکه تردیدی نیست که «زیب خسرو» یک کلمه و آن شهری است که بدستور انوشیروان ساخته شده و در اینجا نادرست خوانده و معنی شده است . رجوع به زیب خسرو شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
ذئب . [ ذَءْب ْ ] (اِخ ) یکی از صور فلکیة جنوبی که آن راسبع نیز نامند. السبع. ۞
ذئب . [ ذِءْب ْ ] (اِخ ) موضعی است ببلاد بنی کلاب . قتال گوید : فاوحش بعدنا منها حِبِّرو لم توقد لها بالذئب نارُ.
ذئب . [ ذِءْب ْ ] (اِخ ) (گرگ ) سفر داوران 7:19 - 25 و 8:3 و مزامیر 83:11. سردار مدیانی است که جدعون بر او دست یافته ویرا در معبر اردن بکشت . ...
ضئب . [ ض ِءْب ْ ] (ع اِ) دابه ای است دریائی . (منتهی الارب ). از دواب البحر است . (فهرست مخزن الادویه ). || دانه ٔ مروارید. (منتهی الارب ).
معبر ذئب . [ م َ ب َ رِ ذِءْب ْ ] (اِخ ) محلی به اردن که بدانجا جدعون سردار مدینانی را بکشت .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذئب شو...
ذیب الارمن . [ بُل ْ اَ م َ ] (ع اِ مرکب ) شغال . ابن آوی . رجوع به ذئب الارمن شود.
ذئب الخمر. [ ذِءْ بُل ْ خ َ ] (ع اِ مرکب ) در مجمع الامثال میدانی آمده است : اخبث من ذئب الخمر و اخبث من ذئب الغضا قال حمزة العرب تسمی ضروب...
ذئب الغضی . [ ذِءْ بُل غ َ ضا ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذئاب الغضی شود.
ذئب بحری . [ ذِءْ ب ِ ب َ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی ماهی .
ذئب ضاری . [ ] ( ) ۞ .
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.