زیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (فرهنگ فارسی معین ). شایستن . سزیدن . برازیدن . سزاوار بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: ... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست . پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی .
فردوسی .
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه .
فردوسی .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه .
فردوسی .
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی .
فردوسی .
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم .
فرخی .
زیبد ار من به مدیح تو ملک ، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال .
فرخی .
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال .
فرخی .
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطازین ورا زیبد یون .
مخلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی .
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام .
اسدی .
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست .
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692).
خردمند باید که ... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه ). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه ٔ فرخنده ببالی .
سوزنی .
ای ز پشت ارسلان خان ، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سوزنی .
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی .
شاید اگر در حرم ، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین .
خاقانی .
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی .
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
خاقانی .
گرچه بدون تو چرخ ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان .
خاقانی .
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش .
نظامی .
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت .
نظامی .
ور پرده ٔ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجره ٔ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان ).
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت .
سعدی (بوستان ).
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
سعدی (بوستان ).
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بنده ٔ جاه و مال شد.
سعدی .
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی .
حافظ.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین ، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
|| برازنده بودن (جامه به تن و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.