ژاژ خائیدن . [ دَ ] (مص مرکب )
۞ ژاژخائی کردن . علک خائیدن . برغست خائیدن . بیهوده و لغو گفتن . جفنگ گفتن . حرف مفت زدن . سخنان بی مزه گفتن . هرزه درائیدن . لک درائیدن . یاوه گفتن . یافه سرائی کردن
: اندی
۞ که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی .
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.
ابوشکور.
گر کسی گوید ماننده ٔ او هیچ شده ست
گو برو خام درائی مکن و ژاژ مخای .
فرخی .
طعن دگر بدو نتواند زدن عدو
جز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر.
فرخی .
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخائی .
فرخی .
در این وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آساید و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی ص
343). گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم . (تاریخ بیهقی ص
182). زمین بوسه داد و بایستاد [ ابوالفتح بستی ]. خواجه گفت : از ژاژ خائیدن توبه کردی ؟ گفت : ای خداوند مشک و ستوربانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی ص
165). میشنویم تنی چند به باب ایشان [ اریارق و غازی ] حسد مینمایند و ژاژ میخایند، از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص
223).
چون مؤذنت بخواند زی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی .
ناصرخسرو.
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
مسعودسعد.
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
به تیز آورده ام او را
۞ و خارشگاه میخارم .
سوزنی .
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مخا ژاژ از گمان ای یاوه گو.
مولوی .
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می کند
و آن جهود از خشم سبلت می کند.
مولوی .
زین منی چون نفس زائیدن گرفت
صد هزاران ژاژ خائیدن گرفت .
مولوی .
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزائید
ماننده ٔ او نیست کسی ، ژاژ مخائید.
مولوی .
مثال مجلست را چون بسلک اندر کشم لؤلؤ
شنیدم ژاژ خاید دیوخوئی اندر آن محفل .
ملک الشعراء کاشی .