ساحل . [ ح ِ ] (ع اِ) لب . (دهار). عراق . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). کنار. کناره . کران . کرانه . ج ، سواحل . || کناره ٔ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). زمین نزدیک دریا. و کرانه ٔ دریا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص
345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا
: چو کشتی بساحل کشید آفتاب
شب تیره افکند زورق در آب .
فردوسی .
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل .
منوچهری .
چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص
14).
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا بچه بار است کشتیت متحمل .
ناصرخسرو.
شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی .
ناصرخسرو.
چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز
بر لب این خشک ساحل کهن افتاد.
مجیر بیلقانی .
چو بدریا نه صدف ماند نه دُر
رحمتی ، ساحل عمان چکنم .
خاقانی .
از ره ری بخراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم .
خاقانی .
جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1272 ص
233).
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق .
سعدی (بوستان ).
ای برادر ما بگرداب اندریم
و آنکه شنعت میکند بر ساحل است .
سعدی .
گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است .
همام تبریزی .
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
|| کناره ٔ رود. زمین نزدیک رود. کرانه ٔ رود.
-
رودکنار . رودبار. کنار رود.
|| ساحل الحیوة؛ کرانه ٔ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود.