سایه دار. [ ی َ ] (نف مرکب ) (از: سایه + دار، دارنده ). هر چیز که سایه اش بیفتد چون تصویر سایه دار و آن از عالم بت باشد که از سنگ و آهن یا از طلا و مانند آن ساخته باشند. (آنندراج ). ذی ظل . ذوظل
: به ره هست چندانکه آید بکار
درختان بارآور سایه دار.
فردوسی .
نه جای درختی چنان سایه دار
که خوابانمت ای گو مایه دار.
فردوسی .
همایی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب .
سوزنی .
از آبهای خوشگوار و درختان سایه دار میوه های تازه . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان
336). || سایه افکن
: چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد.
انوری .
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور که روزی شود سایه دار.
سعدی (بوستان ).
|| شخصی را گویند که جن داشته باشد. مرادف سایه زده . (برهان ) (آنندراج ). جن زده . (بهار عجم ). دیوزده . مجنون . پری زده . دیوانه
: شده از دست چون شوریده کاران
بمانده بی خبر چون سایه داران .
امیرخسرو.
-
حروف سایه دار ؛ نوعی حروف سربی است که دو خط را نشان می دهد و گوئی با قلمی که دو شاخ دارد نوشته شده است این نوع حروف بیشتر برای عنوان مطالب بکار رود.
س . ص . ط. ف
حروف ((سایه دار))