سبیل کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برایگان دراختیار همه گذاشتن . مباح ساختن بر همه
: خرکیمخت گاه کرده
۞ سبیل
بر گروگان شب رود در باب
۞ .
سوزنی .
به که خربندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند.
نظامی .
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل .
سعدی (بوستان ).
شاید آن روی اگر سبیل کنند
بر تماشاکنان حیرانش .
سعدی (طیبات ).
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش .
سعدی (طیبات ).
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل .
حافظ.
|| وقف کردن
: هرچند گفت قبول نکرد آن زر در نیت خویش سبیل کرده ام آخر بفرمود تا جمله بدرویشان دادند. (کیمیای سعادت ). چون از نماز فارغ شد آن اسپان را در راه خدا سبیل کرد. (قصص الانبیاء ص
167).