سپید شدن . [ س َ
/ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رنگ سپید بر چیزی عارض شدن . برنگ سپید درآمدن . || کنایه از ظاهر شدن و آشکار گشتن . (برهان ) (غیاث ). کنایه از ظاهر و نمودار شدن . (آنندراج )
: سپید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال توست سیاه .
ابن یمین (از آنندراج ).
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان میکنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سپید.
صائب (ازآنندراج ).
و رجوع به سفید شدن شود.
-
سپید شدن بخت ؛ مسعود شدن بخت . (آنندراج ). نیکبخت شدن
: بخت سیه ز دیدن سبزان سپید شد
در خاک هند عمر سیاهان دراز باد.
درویش واله هروی (از آنندراج ).
-
سپید شدن چشم ؛ کنایه از نابینا شدن .
- || کنایه از بیهوشی زیرا که در این حالت سیاهی چشم پنهان میشود.
- || کنایه از سرخ رو شدن و جلوه نمودن . (آنندراج )
: چشم نرگس پیش چشمش کی تواند شد سپید
چشم او هرچند بیمار است اما زرد نیست .
طاهر غنی (از آنندراج ).
-
سپید شدن خون ؛ کنایه از بی مهری و سنگدلی . (آنندراج )
: خونم ز سردمهری آن شوخ شد سپید
اکنون به این خوشم که بها نیست آب را.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج ).
-
سپید شدن دیده ؛ سپید شدن چشم . کور شدن . نابینا شدن
:چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی (از آنندراج ).
رجوع به ترکیب سپید شدن چشم شود.
-
سپید شدن سر ؛ کنایه از پیری و فرتوتی است .
-
سپید شدن موی ؛ کنایه از پیر و فرتوت شدن .