گفتگو درباره واژه گزارش تخلف ستار نویسه گردانی: STAR ستار. [ س َت ْ تا ] (ع ص ) بسیارپوشنده . (منتهی الارب ). پرده پوش و پرده دار. (دهار). پوشنده ٔ گناه و پرده دار. (مهذب الاسماء) : برفت سایه ٔ درویش و سترپوش غریب بپوش بارخدایا بعفو ستارش .سعدی . واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه واژه معنی ستار ستار. [ س َ / س ِ ] (اِ) مخفف ستاره باشد که بعربی کوکب خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). || خیمه ای که بجهت منع مگس و پشه زنند و آن ... ستار ستار. [ س ِ ](اِ مرکب ) در زبان کنونی نیز سه تار ۞ (آلت موسیقی که دارای سه یا چهار سیم است ). رجوع شود به ستاره . (از حاشیه ٔ برهان قاطع ... ستار ستار. [ س ِ ] (ع اِ) پرده . (منتهی الارب ). ج ، سُتُر. (اقرب الموارد). ستار ستار. [س َت ْ تا ] (اِخ ) نامی است از نامهای باریتعالی . (منتهی الارب ). نامی از نامهای باریتعالی ، لوطیان و مقامران نظر به افعال ذمیمه ٔ خو... ستار ستار. [ س ِ ] (اِخ ) کوهی است در عالیه در دیار بنی سلیم روبروی صفینه . (معجم البلدان ). ستار ستار. [ س ِ ] (اِخ ) کوههای کوچک سیاهی که منقاد است بنی ابی بکربن کلاب را. (از معجم البلدان ). ستار ستار. [ س ِ ] (اِخ ) کوهی است سیاه بین ضیقه و حورا که بین آن و بین ینبع سه روز فاصله است . (از معجم البلدان ). ستار ستار. [ س ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است به بحرین شامل بیش از یکصد دِه که متعلق به بنی امروءالقیس بن زید مناة است . (معجم البلدان ). ستار ستار. [ س ِ] (اِخ ) کوهی است به أجَأه . (از معجم البلدان ). ستار ستار. [ س ِ ] (اِخ ) پشته هااند بالای انصاب حرم بدانجهت که سترده اند میان حرم و میان حل . (منتهی الارب ). رجوع به معجم البلدان و المرصع ص... تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود