سحاب . [ س َ ] (ع اِ) ابر. (دهار) (ترجمان القرآن ). ابری بارنده . (مهذب الاسماء)
: یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب .
فردوسی .
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب .
فردوسی .
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب .
منوچهری .
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دُم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
وَاندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب .
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب .
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب .
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه ).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی .
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی .
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمه ٔ شب آفتابی .
نظامی .
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی .
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی .
سعدی .
|| به لغت اکسیریان زیبق است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سیماب به لغت اکسیریان . (منتهی الارب ).