سحر. [ س ِ ] (ع اِ) افسون . (غیاث ). فسون وجادوی و هر چیز که م-أخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)
: چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم .
عنصری .
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
ناصرخسرو.
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصه ٔ فرعون و عصاست .
مسعودسعد.
زآتش موسی برآرم آب خضر
زآدمی این سحر ومعجز کس ندید.
خاقانی .
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نسخه ٔ اوست .
خاقانی .
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب .
نظامی .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
سخن و سحر بیک آهنگند
زر و زرنیخ بهم همرنگند.
جامی .
-
سحر بابِل ؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی ، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت . (کشف الاسرار ج
1 صص
295 -
297). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند)
: سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .
خاقانی .
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن .
نظامی .
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک .
سعدی .
رجوع به هاروت و ماروت شود.
-
سحر بنان ؛ کنایه از خط خوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
سحر حلال ؛ کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (آنندراج ). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزله ٔ سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن فصیح و بلیغ که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (غیاث ). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان ). این جمله مأخوذ است از حدیث «اِن ّ مِن َ البیان لسحراً». (نهایه ٔابن اثیر)
: نام سخنهای من از نظم و نثر
چیست سوی دانا سحر حلال .
ناصرخسرو.
ساحرمان گفته اید شاید و لیکن
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم .
ناصرخسرو.
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان .
خاقانی .
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفه ٔ حرام برآید.
خاقانی .
ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریراین کتاب سحر حلال نموده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سحر حلالم سَحَری فوت شد
نسخ کن نسخه ٔ هاروت شد.
نظامی .
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان .
نظامی .
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال .
(مثنوی ).
هر که باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال .
(مثنوی ).
-
سحر کردن ؛جادو کردن . افسون کردن . شعبذه . (منتهی الارب )
: قامتی داری که سحری میکند
کاندر آن عاجز بماند سامری .
سعدی .
چشمان دلبرت بنظر سحر میکند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن .
سعدی .
- سحر مبین
: جمالت معجز حسنست لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است .
حافظ.