سخره گرفتن . [ س ُ رَ
/ رِگ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به بیگاری گرفتن
: دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم .
ناصرخسرو.
او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم .
مسعودسعد.
چون لاشه ٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت بنزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی .
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی .
خاقانی .
گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی ). || بزور و جبر گرفتن . جبر کردن . (ناظم الاطباء).
-
سخره گیر ؛ بمعنی بیگار گیرنده
: بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی .