سخن چین . [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج ). غَمّاز. واشی . دوبهم زن . نمام . ساعی
: گفته اش سربسر دروغ بود
او سخن چین چو آسموغ بود.
طیان .
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی .
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی .
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
اسدی .
هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وفق نماید رنجها بیند. (سندبادنامه ص
338).
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است .
سعدی .
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
بخشم آورد نیکمرد سلیم .
سعدی .
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت .
حافظ.