سر خاریدن .[ س َ دَ ] (مص مرکب ) خاراندن سر با سر انگشتان . || کنایه از نومید شدن . (برهان )
: درست ناید از آن مدعی حکایت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد.
سعدی .
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم .
سعدی .
|| خجل شدن وشرمنده گردیدن . || لطف نمودن . (برهان ). لطف کردن . (رشیدی ). لطف فرمودن . (آنندراج ). || تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن . (آنندراج ). توقف و بهانه کردن . (غیاث ) (رشیدی ). اهمال و تعلل ورزیدن . (آنندراج ). بهانه آوردن . (برهان ). بهانه . (رشیدی ). بهانه کردن . (آنندراج )
: نامه ٔ دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
اگر هیچ سر خاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن .
فردوسی .
بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی .
هیونی تکاور برافکند شاه
به بهرام تا سر نخارد براه .
فردوسی .
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
سعدی .
بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری .
سعدی .
|| راغب شدن . || حیله و مکر کردن . (برهان ). مکر. (رشیدی ). حیله آوردن . (آنندراج ). || عاجز شدن در جواب خصم . (برهان ). || تسلی کردن . (برهان ) (رشیدی ). تسلی دادن . (آنندراج ). || کنایه از نگاه داشتن . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ).
-
به سر خاریدن پرداختن ؛ فرصت سر خاریدن داشتن
: من از خون جگرباریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش .
نظامی .
-
امثال :
سر خاریدن موش گربه را؛ به کار خطرناک دست زدن . نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد
: مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146).