سر درآوردن . [ س َ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن سراز جایی یا محلی . سر کشیدن بدرون جایی
: چو مشعل سر درآوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر.
نظامی .
|| سردرآوردن با دختری یا زنی ؛ خفتن با وی
: دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است ، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). || چیزی را قبول کردن . (آنندراج ). مطیع و منقاد شدن
: خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
684).
صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.
انوری .
چو شه دانست کآن تخم برومند
بدو سر درنیارد جز به پیوند.
نظامی .
چون ببیند نیازمندی تو
سر درآرد به سربلندی تو.
نظامی .
گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن
گفتا برو که سر به سخن درنیاورم .
عطار.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای .
سعدی .
-
سر درآوردن از چیزی یا کاری ؛ فهمیدن . دانستن .
-
سر درنیاوردن از کاری ؛ نفهمیدن . درک نکردن .