سزا. [ س ِ
/ س َ ] (ص ) پهلوی «سچاک « »سچاکیها»
۞ (شایسته ، شایستگی ) از ریشه ٔ «سچ »
۞ . «سچاک وار». رجوع به سزاوار و سزیدن شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لایق و سزاوار. (برهان ) (جهانگیری ). لایق و درخور. (آنندراج )
: ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هریکی را سزا.
ابوشکور.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی .
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزابود بنواختند.
فردوسی .
شاد باد آن بهمه نیک سزا
و ایمن از نکبت و از شور و ز شر.
فرخی (دیوان ص 184).
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه وناز.
فرخی .
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار بملک عالم .
فرخی .
خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که درخور بود سزا بسزا.
عنصری .
او بد سزای صدر جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جزاز بهر ما نکرد.
منوچهری .
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هریکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران .
(ویس و رامین ).
امیر رضی اﷲ عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدن سخت بسزا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
40).
دگر هرکه را بد سزا هدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
اسدی .
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغ است کان به ز راست .
اسدی .
ازایرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبرانرا.
ناصرخسرو.
کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج و تخت تویی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
78).
سبحان اﷲ مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم .
مسعودسعد.
جمال عترت و فخر شرف علی که بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد.
ادیب صابر.
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثناگستر شود.
سوزنی .
و آنکه رادوست بانصاف برد
منوازش که سزای ستم است .
خاقانی .
جان چو سزای تو نیست باد بدست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک بفرق نگین .
خاقانی .
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمالی نیش گردد.
نظامی .
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان .
نظامی .
گر تو بکشی چو شمع صدبارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم .
عطار.
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .
عطار.
نه هر شاهی سزای تاج و تخت است
بشطرنج اندرون هم شاه باشد.
ابن یمین .
سزای قدر تو شاها بدست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی .
حافظ.
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد.
شبستری .
-
امثال :
سزا بسزا در خور است .
سزا را بسزاوار ده .
سزای حلق ملحد تیغ کافر.
سزای گران فروش نخریدن است .
سزای نیکی بدی است .
|| (اِ) پاداش نیکی و بدی . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (آنندراج ).کیفر
: سزاشان ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با وی فرستاد نیز.
فردوسی .
امیر گفت ... من از وی خشنودم و سزای آنکس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی بدست او دادند. (تاریخ بیهقی ). و منادی کردند که هرکس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است . (تاریخ بیهقی ).
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را.
ناصرخسرو.
هرکه به لابه ٔ دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی .
خاقانی .
... و با او نه بر طریق مجاملت معامله کند سزای او این باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرکو چو روزگار ره غدر میرود
از روزگار هم بستاند سزای خویش .
کمال الدین اسماعیل .
چون بد و نیک را سزایی هست
گفت و ناگفت را جزایی هست .
امیرخسرو دهلوی .
|| (ص ) موافق . (برهان ) (جهانگیری )
: صد منم من که درشود به ثبات
هرچه آید سزا بطبع فراز.
مسعودسعد.