سعف
نویسه گردانی:
SʽF
سعف . [ س َ ع َ ] (ع اِ) شاخ درخت خرما برگ دور کرده و یا برگ آن یا اکثر آن است که خشک را سعف گویند و تر را شطبة. || رخت عروس . سعوف جمع آن است . || سر کوه . || شیرینه که بر پتفوز و سر و روی شتر مانند گر بیرون آید و موی مژه و جز آن بریزاند. || هرچیز نیکو و کامل از مملوک یا از هرچیز گرانمایه یا خانه و سرا که مالک آن شوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
صاف . (اِخ ) اسم است ابن صیاد را. (منتهی الارب ).
صاف . [ فِن ْ ] (ع ص ) (از «ص ف و») یوم صاف ؛ روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صَفْوان .
صاف دل . [ دِ ] (ص مرکب ) صاف درون . صاف ضمیر. بی غل و غش . بی آلایش . رجوع به صاف درون و صافی دل و صافی ضمیر شود.
سینه صاف . [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) صادق . پاکدل و راست .(ناظم الاطباء). کنایه از آدمی بی نفاق . (آنندراج ).
صاف درون . [ دَ ] (ص مرکب ) ساده دل . صافی دل . بی غل و غش . بی ریا و تزویر. رجوع به صاف ضمیر و صاف دل شود.
صاف ساده . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) بی حیله و مکر. بی تقلب . بی ریا. رجوع به صاف صادق شود. || احمق . گول .
صاف شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) یک رو شدن . یک رنگ شدن : صاف چون آیینه میباید شدن با نیک و بدهیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت . صائب .||...
صاف صادق . [ دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) صاف ساده . بی ریا. بی حیله و مکر. || احمق .
صاف ضمیر. [ ض َ ] (ص مرکب ) ساده دل . صاف درون . بی غل و غش . پاکدل : قسمت زنگی از آیینه ٔ روشن نشودانفعالی که من از صاف ضمیران دارم .صائب ...
صاف کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جسم مایع یا مسحوقی را از صافی گذراندن . عمل تصفیه . صاف کردن عبارت از آن است که مایعی را از جداری با من...