اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سفط

نویسه گردانی: SFṬ
سفط. [ س َ ف َ ] (ع اِ) جامه دان که بر شکل جوال یا مانند کدوی خشک میان تهی باشد. ج ، اسفاط. (از آنندراج ) (منتهی الارب ). سبد جامه . (دهار) : پس هرمز دست خویش ببرید و بسفطی اندرنهاد و سوی شاپور فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اندر آن خواسته یکی سفط پرگوهر آن را بمهر کرد همچنان بر دست موی عمر فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
فرمان داد تا سفطی خرد بیرون آوردند. (تاریخ سیستان ). فرمود تا آن ملطفها را در صندوقی در چند سفط نهاده بودند. (تاریخ بیهقی ). گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). و سفطی با او بود از نور. (تفسیر ابوالفتوح ). سفط جواهر گشاده بگذاشت . (کلیله و دمنه ).روزی شیخ ما را سفطی عود آورده بودند. (اسرارالتوحید ص 100).
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم .

سوزنی .


|| قماش خانه . (مهذب الاسماء). || پوستکی که بر پوست ماهی است . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). پیوستگی که بر پوست ماهی است . (آنندراج ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۰ ثانیه
صفت . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته ...
صفت . [ ص ِ ف ِت ت ] (ع ص ) مرد توانا[ ی ] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ ی ] درشت خلقت . (منتهی الارب ). رجوع به صفتات و صفت...
صفت: واژه ای که می تواند مستقیم یا غیر مستقیم به نامی که با جنس آن همخوانی دارد افزوده شود تا ویژگی یا رابطه ای از آن نام را بیان نماید.(le petit Robe...
به معنی یخ که به آن او(آب)سفت این کلمه منصوب است که در فندرسک استفاده میشده پیشتر در روستای شفی آباد شنیده شده است که بکار برده شده است رضا برزگر
هم سفت . [ هََس ُ ] (ص مرکب ) همدوش . (یادداشت مؤلف ) : زنده مر خلق راست راهنمای مرده هم سفت سید بشر است .؟(از المعجم شمس قیس ).
سفت گر. [ س ُ گ َ ] (ص مرکب ) (از: سفت «سفتن » + گر، پسوند شغل و مبالغه ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شخصی را گویند که مروارید و مرجان و ...
سفت زن . [ س ُ زَ ] (نف مرکب ) اسب سفت زن ؛ آنکه دست او از طرف شانه لنگد : سفت زن اسب که از شانه ٔاو در رفتن هر زمان آید در گوش دگرگون دست...
سگ صفت . [ س َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) بی وفا. ناسپاس : گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مردمندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست . خاقانی .گرفتم سگ صفت ک...
بی صفت . [ ص ِ ف َ ](ص مرکب ) در تداول عامه ، بی وفا. ناسپاس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیبات صفت شود. || آنکه فاقد صفات نیک است . (فره...
نیم سفت . [ س ُ ] (ن مف مرکب ) نیم سفته : یکی سفته و دیگری نیم سفت یکی آنکه آهن ندیده ست جفت . فردوسی . || کنایه از ناتمام . (غیاث اللغات ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۹ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.