سفع
نویسه گردانی:
SFʽ
سفع. [ س َ ] (ع مص ) به بال زدن مرغ یکدیگر را. || طپانچه زدن کسی را. || انکار کردن چیزی را. (منتهی الارب ). || موی پیشانی گرفته کشیدن . (از تاج المصادر بیهقی ). و از این معنی است قول خدای تعالی ، لنسفعاً بالناصیه . (قرآن 15/96). (منتهی الارب ) (از دهار). || سوزانیدن . (از تاج المصادر زوزنی ). سوختن باد گرم روی کسی را و رنگ گردانیدن آن . (منتهی الارب ). || سیاه گردانیدن روی . (منتهی الارب ) (دهار) (المصادر زوزنی ). || زدن و عذاب کردن . || خوار نمودن . (منتهی الارب ). || نشان و داغ نمودن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) جامه هرچه باشد. (آنندراج ). جامه . (منتهی الارب ). جامه از هرقبیل که باشد. (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۳۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
چمن صفا. [ چ َ م َص َ ] (اِ مرکب ) محل نشستن در باغ . (ناظم الاطباء).
صفا زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) صلا زدن . خوش باش زدن . خوش باد زدن : دامنی بر آتش گل چون صبا باید زدن سیرچشمان گلستان را صفا باید زدن .میر...
صفا کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشتی کردن . صلح کردن با : آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم . حافظ...
صفاء ذهن . [ ص َ ءِ ذِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عبارت است از استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب . (کشاف اصطلاحات الفنون ) (تعریفات جر...
صفا دادن . [ ص َ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه کردن . جلا دادن . || ستردن موی : به سلمانی رفت و سر و صورت را صفا داد. || روشنائی باطنی به کسی ...
جرجس صفا. [ ج ِ ج ِ ص َ ] (اِخ ) مکنی به ابوعکر. از علماء بود. او راست : الفرائد السنیة فی ایضاج الاجرومیة. (ازمعجم المؤلفین ).
اهل صفا. [ اَ ل ِ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از صوفیان . (انجمن آرا). صاف دل . (ناظم الاطباء) : مودت اهل صفا چه در روی و چه در قف...
باب صفا. [ ب ِ ص َ ] (اِخ ) یکی از چهار در مسجد حرام به مکه ٔمعظمه : .. و مسجد حرام را چهار در است : باب بنی شیبه بر طرف عراقی است و مایل ...
باغ صفا. [ غ ِ ص َ ] (اِخ ) باغی بوده است به تبریز که عباس میرزا نایب السلطنه احداث نموده است : دو باغ در دارالسلطنه ٔ تبریز [ ساخت ] یکی...
صفا آوردن . [ ص َ وَ دَ ] (مص مرکب ) خرم ساختن .شادمان کردن با مقدم خود : رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی بادبنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. ح...