سلامی . [ س َ ] (اِخ ) مولانا سلامی از اردبیل است پسر صدرالدین خان معصوم بیک بود و بتقطیع؟ و نزاکت بیشتر میل داشت تا به روستایی . با کمال آرایش در حاشیه ٔ مجالس شعرا حضور می یافت شعر میخواند. از قضا روزی با عده ای از شعرا بخصوص با مولانا حزینی گیلانی صحبت شاعرانه میکردیم . در این اثنا مولانا سلامی داخل شد و شروع کرد بفتح باب کردن برای دخل شعر حزینی از روی تعجب پرسید شما شاعرید اسمتان چیست ؟ گفت آری بیتهای مشهوری داریم . حزینی گفت جسارت میکنم پس فلاکتتان کو؟ یاران در شگفت شدند ولی بمولانای مذکور فرقی نکرد و چون خجالت نمی کشید بنا کرد بشعر خواندن این بیت از اوست :
هجران بدان رسید که هرچند میدهم
دل را بوصل مژده تسلی نمیشود.
(از مجمع الخواص ص 279).