سلب . [ س َ ل َ ] (ع اِ)مطلق جامه . (آنندراج ). پوشش . (تفلیسی )
: نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را بعمر اندر.
رودکی .
ما برفتیم و شده نوژان کخلان ؟ پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاش است .
منجیک .
ثوب عنابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا.
منوچهری .
معجون مفرح بود این تنگدلان را
مر بی سلبان را بزمستان سلب این است .
منوچهری .
سلب هر چه شان بد کبود و سیاه
فکندند یکسر ز شادی شاه .
اسدی .
چون طمع داری سلب بیهوده زآن خونخواره دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب .
ناصرخسرو.
به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی
بمهرگان بتو بخشد لباس هر شجری .
ناصرخسرو.
عجمی وار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربی وار بپوشیده سلب .
سنایی .
ماورد و ریحان کن طلب لوزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده .
خاقانی .
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده .
خاقانی .
دف کز تن آهوان سلب داشت
آواز گوزن سان برآورد.
خاقانی .
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشند از سلب ها جزسیاهی .
نظامی .
-
مرغ زرین سلب ؛ زرد پر و بال
: به هوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب آید چو نهد سائل دام .
سوزنی .
|| آنچه کشته در جنگ همراه دارد از قبیل لباس و سلاح و ستور.(از اقرب الموارد). نوعی جامه ٔ درشت مانند جوشن و خفتان که در روز جنگ پوشند. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )
: جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان .
فرخی .
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح و سلب ز آتش افروخته .
اسدی .
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را.
نظامی .
|| غارت و تاراج و یغما. (ناظم الاطباء). || جامه ای که در ماتم و عزا پوشند. (فرهنگ فارسی معین ). جامه ٔ ماتم . (آنندراج ).
-
سلب فرشته داشتن ؛ کنایه از لباس سبز پوشیدن . (آنندراج ). سبز پوشیدن . (رشیدی ). کنایه از رنگ سبز پوشیدن . (برهان ).
|| هرچیز که از دشمن بگیرند مانند اسلحه و لباس و ذخیره و آذوقه . (ناظم الاطباء). || درختی است دراز. || نام گیاهی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پوست . (منتهی الارب ). || پایچه و شکم از ذبیحه . || پوست نی و پوست درخت مقل و پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (ص ) ربوده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).