اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سلعة

نویسه گردانی: SLʽ
سلعة. [ س ِ ع َ ] (ع اِ) متاع و اسباب و متاع تجارت . ج ، سِلَع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). کاله . (دهار). || آژخ که بی درد براندام پدید آید. ۞ (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ریش است که در گردن پیدا شود یا گره گوشتی است در آن یا زیادت گوشتی است در اندام که بگره گوشت ماند و به تحریک حرکت کند و از نخود تا بمقدار خربزه میرسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). وامغول . خوک . چنحج . (زمخشری ) : جسمی فزونی است و او را غشایی چون خریطه و ازپوست و گوشت جداست و اندر زبر پوست فراز و باز شود،آنچه نرم و رقیق باشد همچون عسل باشد آن را شهدی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد و همچون پیه پاره باشد و آن را شحمی گویند و آنچه غلیظتر و خشک تر باشد وعصابه گویند و آنچه غلیظتر و خشک از همه باشد همچون گوشتی صلبی و آن را لحمی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سلع و بر هر دوش دو سلعة بود معنی سلعة گوشت فضله باشد بر اندام آدمی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 35).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۹ ثانیه
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) صفدی خلیل بن ایبک بن عبداﷲ. وی ادیبی مورخ و دارای تصانیف سودمند و بسیار است . به سال 696 هَ . ق . در صف...
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) علائی خلیل بن کیکلدی بن عبداﷲعلائی دمشقی ، محدثی فاضل و بحاث بود. به سال 694 هَ . ق . به دمشق متولد شد ...
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) کورانی حلبی ، وی قاضی و از کتاب مترسلین و او را شعری فراوان است . مولد او به حلب بود و هم بدان جا به سا...
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) محمد منصور از ممالیک بحری از 762 تا 764 هَ . ق . حکومت داشت . (ترجمه ٔ تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 72).
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) موسی . رجوع به قاضی زاده ٔ رومی شود.
صلاح الدین . [ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) یوسف . رجوع به صلاح الدین ایوبی شود.
صلاح کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مشورت کردن . رای زدن . تدبیر کردن : اکنون بازگرد تا من با وزیران خود صلاح کنم . (قصص الانبیاء). رجوع ...
صلاة مطارده . [ ص َ ت ِ م ُ رَ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به صلاة خوف شود.
صلاة مفروضه . [ ص َ ت ِ م َ ض َ / ض ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نماز واجب . رجوع به صلاة شود.
صلاح دیدن .[ ص َ دی دَ ] (مص مرکب ) مصلحت دیدن . مناسب دانستن . موافق رأی و عقل دیدن چیزی یا کاری را : چو پای صید را در دام خود دیددر آن...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۹ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.