اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سلمی

نویسه گردانی: SLMY
سلمی . [ س َ ما ] (اِخ ) از عرایس عرب . زنی معشوقه در عرب و مجازاً، هر معشوق را گویند. (غیاث ) :
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر اودل سلمی .

ابوالفرج .


سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر بحیله ببینم جمال سلمی را.

ظهیر فاریابی .


گر بسر منزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش .

حافظ.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۵ ثانیه
سلمی . [ س َ ما / می ] (ع اِ) گیاهی است . (منتهی الارب ).
سلمی . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 136 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آنجا غلات ، لبنیات . شغل...
سلمی . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابوولید اشجع بن عمرو سلمی از طایفه ٔ بنی سلیم . شاعر فحل و معاصر بشاربن برد بود. در یمامة بدنیا آمد و در بصره نشو و نما ...
سلمی . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) محمدبن حسین بن محمدبن موسی ازدی ، ملقب به ابوعبدالرحمن از علمای متصوفه است . (330 تا 412 هَ . ق .). او راست : حقایق...
ام سلمی . [ اُم ْ م ِ س َ ما ] (اِخ ) از کنیه های زنان است .
سلمی تره . [ س َ ت َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است و چنان نماید که تاج خروس بری باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سلمه تره شود.
عمر سلمی . [ ع ُ م َ رِ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن محمد سلمی . وی شاعر و از قضات اندلس و عهده دار قضای شهرفاس بود، سپس قاضی تلمسان و بعد ا...
عمر سلمی . [ ع ُ م َ رِ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالواحد. رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.
عمرو سلمی . [ع َ رِ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن جموح بن زیدبن حرام انصاری سلمی . صحابی بود و در عهد جاهلیت از رؤسا و اشراف بنی سلمة بشمار می رفت و ...
خالد سلمی . [ ل ِ دِ س ُ ل َ ] (اِخ ) رجوع به خالدبن ابی خالد السلمی شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.