سلمی . [ س َ ما ] (اِخ ) از عرایس عرب . زنی معشوقه در عرب و مجازاً، هر معشوق را گویند. (غیاث )
: گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر اودل سلمی .
ابوالفرج .
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر بحیله ببینم جمال سلمی را.
ظهیر فاریابی .
گر بسر منزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش .
حافظ.