سنگدل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) کنایه از سخت دل و بی رحم . (برهان ). بی رحم . جفاکار. (آنندراج ). سخت دل . بی مروت . (ناظم الاطباء). قاسی . قسی . دل سخت . دل سنگ
: او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره .
منجیک .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک .
ز کار نبشته بشد تنگدل
که آن مرد بی دانش و سنگدل .
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگدل .
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل .
سعدی (کلیات چ فروغی ص 2264).
با تو خوکردم و خود باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان .
فرخی .
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 313).
بر من ای سنگدل و روت مکن
ناز بر من تو به ابروت مکن .
بارانی .
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیاباشد.
مسعودسعد (دیوان ص 108).
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ .
سوزنی .
چو گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و درِ رحم بیندای به قیر.
سوزنی .
با سنگدلان بسیم و زر شاید زیست
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست .
امیرمحمود قمی .
در اندیشه ام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم .
سعدی .
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من .
حافظ.
چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف .
حافظ.