سنگین دل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) مرادف سنگدل . (آنندراج ). سخت دل . بی رحم . قسی القلب
: چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان .
فرخی .
بربند موی وحلقه ٔ زرین گوش تو
سنگین دلان حلقه ٔ خضرا گریسته .
خاقانی .
به بر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند.
نظامی .
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .
نظامی .
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست .
سعدی .
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غماز است نتواند نهفتن بوی را.
سعدی .
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست .
حافظ.
ببُرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .
حافظ.
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پِیَش مشعلی از چهره برافروخته بود.
حافظ.
نخواهد ماند صائب دانه ای در خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور میگردد.
صائب (ازآنندراج ).