سوخته دل . [ ت َ
/ ت ِ دِ ] (ص مرکب ) اندوهگین . غمناک . محنت دیده . کسی که در کشاکش دوران رنج و آزار فراوان بدو رسید باشد
: همه در انده من سوخته دل
همه در حسرت من خسته جگر.
فرخی .
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده ترز شب دردمند خسته جگر.
فرخی .
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود.
نظامی .
گر سوخته دل نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی .
نظامی .
کو حریفی کش و سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد.
حافظ.