سیاح . [ س َی ْ یا ] (ع ص ) بسیار سیرکننده . (غیاث ) (آنندراج ). سیاحت کننده . مسافر. (ناظم الاطباء)
: کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد. (تاریخ بیهقی ). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفه ای خرد آورد. (تاریخ بیهقی ).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چه تیز رحلت پیکی چه زود رو سیاح .
مسعودسعد.
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک .
نظامی .
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست .
سعدی .