سیر شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مستغنی گشتن . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). بی نیاز شدن
: سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان را سر آرد بزیر.
فردوسی .
آمدمت که بنگرم باز نظر بخود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری .
سعدی .
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت .
سعدی .
|| پر شدن شکم . اشباع شدن . مقابل گرسنه بودن
: شکم بهر جا و بهر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه ). که گفته اند چون شکم سیر شد غم گرسنگی مخور. (مرزبان نامه ). || کنایه از آرام گرفتن . (برهان ) (آنندراج ). کناره گرفتن
: برد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر.
فردوسی .
چو آگاهی آمد بسام دلیر
که شیر دلاور شد از رزم سیر.
فردوسی .
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام .
ناصرخسرو.
|| ملول شدن . بی زار شدن
: دل پدر ز پسر گاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر.
فرخی .
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
417).
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر.
نظامی .
میشود در لقمه ٔ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هرکه مهمان میشود.
صائب .
-
دل سیر شدن ؛ بی نیازشدن . و پیش او طعام بسیار نهند و اندکی دهند تا چشم او پر شود و دل او سیر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).