سیم اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) آنکه اندام وی سفید و تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین ). که تن او در سپیدی سیم را ماند. سیم بدن . سیمین تن
: چو بهر ساز سفر تاختم بعزم تمام
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام .
فرخی .
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام .
فرخی .
مجلسی در ساز در بستان و هر سو می نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی .
کنیزکی را دید کش خرام ، سیم اندام . (سندبادنامه ).
با سمن سینگان سیم اندام
پای برداشت بر امید تمام .
نظامی .
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش .
سعدی .
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی .
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی .
حافظ.
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را.
حافظ.