سیمین بر. [ ب َ ] (ص مرکب ) سیمین تن . سیمین بدن
: چنین داد سهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماهروی .
فردوسی .
از این سرو سیمین بر ماهروی
یکی شیر باشد ترا نامجوی .
فردوسی .
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر.
فرخی .
روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد.
سوزنی .
کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه
از عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب .
خاقانی .
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی .
پری رویی و مه پیکرسمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.
سعدی .
درخت قامت سیمین برت مگر طوبی
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند.
سعدی .
رجوع به ماده ٔ قبل شود.