سیه رو. [ ی َه ْ ] (ص مرکب ) بدکار. بدعمل . بی آبرو. || شرمنده . خجل . سیه روی . رسوا. بی آبرو. (ناظم الاطباء)
: گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زآن پس نبوی نیز سیه روی بداختر.
ناصرخسرو.
لیکن چکنم من سیه روی
کافتاده بخود نیم درین کوی .
نظامی .
مگردان سیه روی چون دخترم
به اوراق طوبی بپوشان سرم .
نزاری قهستانی .
بصدق کوش که خورشید زاید از نَفَسَت
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست .
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
رجوع به سیاه روی و سیاه رو شود.