اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شاخ

نویسه گردانی: ŠAḴ
شاخ . (اِخ )نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی : و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای بغایت سخت ظاهر شد.(تاریخ غازان خان چ هرتفورد از بلاد انگلستان ص 47).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
شاخ بر شاخ زدن . [ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) بر شاخ و برگ چیزی افزودن و فروع پی در پی بر یک اصل مترتب کردن . (مقدمه ٔ التفهیم چ جلال همائی ...
شاخ به شاخ شدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) با کسی ؛ معارضه ومجادله خاصه با قوی تر از خود کردن . (امثال و حکم دهخدا). مناطحت . شاخ بهم بند ش...
شاخ تا شاخ جستن . [ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) شاخ بشاخ جستن . شاخ به شاخ پریدن : بر سر خاکستر انده نشست وز بهانه شاخ تا شاخی بجست .مولوی (از ...
شاخ به شاخ جستن . [ ب ِ ج َ ت َ ] (مص مرکب ) شاخ به شاخ پریدن . (امثال و حکم دهخدا).
شاخ به شاخ پریدن . [ ب ِ پ َدَ ] (مص مرکب ) برای فرار از مُلزم و مُجاب شدن هر لحظه سخن را بسوئی گردانیدن . (امثال و حکم دهخدا).
شاخ به شاخ گذاشتن . [ ب ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) با کسی ، حاضر برای مقابله شدن . (فرهنگ نظام ). رجوع به شاخ به شاخ شدن با کسی شود.
شاخ بن . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) درخت . (فرهنگ نظام ). شاخ درخت : ز باغ تو منزلگهی خواستن می آوردن و مجلس آراستن گلی چیدن از وی به هر شیوه ای چش...
سه شاخ . [ س ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از موالید ثلاثه باشد و آن حیوان ، نبات و جماد است . (برهان ) (ناظم الاطباء).
یک شاخ . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) که دارای یک شاخ باشد. که شاخی تنها دارد. || که یک شاخه دارد. که یک شعبه دارد. || بر یک دو...
شاخ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) باسرو. شاخدار. || پرشاخه ۞ .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۱ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.