اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شاد

نویسه گردانی: ŠAD
شاد. (ص ) خوشوقت . خوشحال . بیغم . بافرح . (برهان قاطع). خوش و خرم . (آنندراج ). رام . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام ). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست . (فرهنگ نظام ). مسرور. شادان . شادمان . خوشرو و تازه روی . مبتهج . بهج . بهیج . ارن . ارون . جذل . جذلان . مقابل دژم . با بودن ، شدن ، کردن ، آمدن ، زیستن و نظائر آنها صرف می شود. و به فهرست ولف ۞ رجوع شود :
نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد.

فردوسی .


یکی هفته بودند از آنگونه شاد
به هشتم در گنج ها برگشاد.

فردوسی .


و چنانکه ولف در فهرست آورده است ، فردوسی کلمه ٔ شاد را بصورت قید فعل با صفات بسیط و مرکب دیگری از قبیل : پیروزبخت ، خرم ، خندان ، روشن روان و پیروز، عطف بر یکدیگر بدینسان آورده است :
به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفر جهاندار باتاج و تخت .

فردوسی .


شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروز بخت .

فردوسی .


همیشه بزی شاد و پیروز بخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت .

فردوسی .


بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.

فردوسی .


بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر دگر جای باغم بدی .

فردوسی .


نشست از بر تخت نوشین روان
بدل شاد و خرم بدولت جوان .

فردوسی .


رسیدند پیروز درنیمروز
همه شاد و خندان و گیتی فروز.

فردوسی .


زمین را ببوسید پس پهلوان
که جاوید زی شاد و روشن روان .

فردوسی .


به پیروز بخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان .

فردوسی .


نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان .

فردوسی .


که شاه جهان جاودان زنده باد
که ما بازگشتیم پیروز و شاد.

فردوسی .


بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر زداد.

فردوسی


چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد.

فردوسی .


به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد.

فردوسی .


تو بر تخت زر با سیاوخش راد
به ایران بباشید خندان و شاد.

فردوسی .


ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت .

عنصری .


این جهان خوابست خواب ای پورباب .
شاد چون باشی بدین آشفته خواب .

ناصرخسرو.


بنشین بخوشی شاد که اقبال توداری
تو شاد باقبال و همه خلق بتوشاد

امیرمعزی .


ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خودشاد
دنیا بتو آراسته و دین بتوآباد.

امیرمعزی .


آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم اینجا بآب دیدستند.

خاقانی .


دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ بشاخ گلستان در بسته ام .

خاقانی .


گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام .

خاقانی .


- دلشاد .رجوع به همین مدخل شود :
دعا کرد زاهد که دلشاد باش .

نظامی .


روزی گفتی شبی کنم دلشادت .

سعدی (رباعیات ).


- روحت شاد، روحش شاد ؛ دعایی است مرده را.
- شادا ؛ از شاد + الف کثرت بصورت صوت آمده است :
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.

مولوی .


- شاداب ؛ شادخوار. شادان . شادباش . شاباش (درتداول عامه )، شادمان . رجوع به همین کلمات شود.
- شاد مرد ؛ مرد با نشاط و شادمان :
درخت گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان .

فردوسی .


- شادباد ؛ دعایی است مرده را: روحش شاد باد.
- شادباد گفتن ؛ سرّ: سَرّه ؛ شادبادگفت او را. (منتهی الارب ).
- ناشاد . رجوع به همین مدخل شود.
|| بسیار و پر. مانند شاداب که بسیار آب و پر آب را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به شاداب شود.
|| (ق ) ساده ، بسادگی . به آسانی :
درختان که کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیمه کردند شاد.

فردوسی .


|| (اِ) شراب را نامند و شراب خواره را شادخوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به شادخوار شود. || شاد بصورت پسوند در آخر اسماء اعلام در قدیم بکار میرفته است : اسکفشاد (رک : شدالازار ص 38)، محمشاد = ممشاد(= محمدشاد). (تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 39 ح 3). واحمشاد (= احمد شاد). (حاشیه برهان قاطع چ معین ). || شعاع . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
شاد. (اِخ ) ابن شین محدث ، از قتیبه روایت حدیث کرده و علی بن موسی البریعی از او روایت دارد. (تاج العروس ) (منتهی الارب ذیل ش ی ن ).
شاد. [ شادد ] (ع ص ، اِ) در نزد مصریان قدیم بمعنی رئیس بوده گویند: شاد الدیوان . (اقرب الموارد). حاکم و مدیر و فرمانده . (ناظم الاطباء).
شاد زی . (فعل امر) امر بشاد زیستن . رجوع به زیستن و شاد زیستن شود.
شاد باد. (اِ مرکب ) نام پرده ای است از موسیقی . (فرهنگ جهانگیری ) : دو خانه نوای چکاوک زنیم یکی شاد باد و دگر نوش باد.حکیم سوزنی (از فرهنگ ...
شاد باش . (اِ مرکب ) نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی . (فرهنگ جهانگیری ). || (صوت مرکب ) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش ...
شاد شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خوشحال شدن . بهجت . بهج . فرح . (ترجمان القرآن ). اعجاب . (منتهی الارب ). ابتهاج . استبهاج . بهج . استبشار. ارتیاح...
شاد کار. (ص مرکب ) شادکام و خوشحال . (فرهنگ نظام ). رجوع به شادگار شود : تو شادی کن ار شادکاران شدندتو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی (از ...
شاد کام . (اِخ ) قریه ای است هفت فرسنگ بیشتر شمالی اسپاس . (فارسنامه ٔ ناصری گفتار دوم ص 220).
شادکام . (اِخ ) (رودخانه ٔ...) سرحد چهاردانگه . آبش شیرین و گوارا. از چشمه یرگهدگی برخاسته وارد رودخانه ٔ شادکام شده بمسافت هفده هجده فرسخ ...
کوه شاد. (اِخ ) دهی از دهستان احمدی که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 1373 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.