شارستان . [ رَ
/ رِ ] (اِ مرکب ) شهرستان . شهر. (برهان قاطع). شارسان . (فرهنگ جهانگیری ). مدینه . (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیه ٔ ص
11)
: فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعه ٔ صعب و هزار شارستان .
فرخی .
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی .
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پاره ٔ آن بیکناره شارستان
۞ .
عنصری (از سروری ).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست ، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص
11). حسین دانست و مردمان شارستان ، که با وی طاقت نداریم ، صلح پیش گرفت . (تاریخ سیستان ص
339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ . (ایضاً تاریخ بیهقی ص
142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ . (ایضاً ص
293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم . (ایضاً ص
292). خلیفه ٔ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص
183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان .
۞ جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج
2 ص
443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی .
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص
105). میان حصار و شارستان ، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است . (تاریخ بخارا ص
13).
با چنین اسبی و تیغی قلعه ٔ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی .
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی .
سوزنی .
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان .(سندبادنامه چ استانبول ص
325). شبی بیامد و نزد رخنه ٔ شارستان مترصد بنشست . (سندبادنامه ص
326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص
328).
-
شارستان کردن ؛ شهر ساختن . شهر کردن . تمدین . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغة زوزنی ).
|| قلعه و حصار. (فرهنگ سروری ). || کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبه ٔ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری )
: خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
45).
۞ || جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب . (از غیاث ). || گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ . جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث ).