اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شاض

نویسه گردانی: ŠAḌ
شاض . (اِ) ۞ به زبان هندی آرهروتور نیز نامند. ماهیت آن حبی است ازحبوب مأکوله ٔ معروفه ٔ مشهوره که در اکثر بلاد خصوص مازندران و هند و بنگاله و دکهن بهم میرسد بقدر نخود کوچکی و مدور اندک پهن و بر سر آن مانند دانه ٔ باقلا نشانی و در دکهن و بندر سورت و گجرات و عظیم آباد خوب و بالیده میشود. طبیعت آن سرد و خشک در دوم گفته اند و شاید گرم و خشک باشد. افعال و خواص آن نفاخ و بطی ٔ الهضم و قلیل الغذا و قابض و منجز و جهت اسهال صفراوی و ذرب و فساد بلغم و خون و دفع زهره نافع دانسته اند. (مخزن الادویه ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
شاض . (ص ) خایه ٔ کنده باشد. (لغت فرس چ عباس اقبال آشتیانی ص 227).
شاذšāz[z] معنی ۱. نادر؛ کمیاب. ۲. منفرد؛ تنهامانده. خیال کشف حقیقت مکن به قوت فکر که این لغت به قیاس خرد نماید شاذ جامی. مترادف طرفه، کمیاب، نادر، ناد...
شاذ. (اِ، مزید مقدم و مؤخر) در بعضی اسماء امکنه به صورت مزید مقدم آمده : شاذبهمن . شاذشاپور. شاذفیروز. شاذقباد. شاذکان . شاذکوه . شاذمهر. شاذهر...
شاذ. (اِخ ) ۞ امیری در متابعان یبغو که مقارن حمله ٔ عرب در طخارستان ، مشرق بلخ سلطنت میکردو نیزک طرخان که در بادغیس بود مطیع این شاذ بشم...
شاذ. [ شاذذ ] (ع ص ) نادر. (منتهی الارب ). کمیاب . دیریاب . دشواریاب . تنگ یاب . عزیز. منفرد. (اقرب الموارد). ج ، شَواذّ. (اقرب الموارد). قلیل . ا...
شاذ. [ شاذذ ] (اِخ ) ابن فیاض . محدث و نامش هلال است . در تبصیر چنین آمده و او ابوعبیدةالیشکری البصری صدوق است . (تاج العروس ذیل شذّ). تاب...
شاذ. [ شاذذ ] (اِخ ) ابن یحیی . محدث است . (منتهی الارب ).
شأز. [ ش َءْزْ ] (ع ص )زمین پرسنگ و ستبر. (از متن اللغة). جایگاه ستبر و سخت و مرتفع و خشن . (از اقرب الموارد). جای درشت سنگریزه ناک . (منتهی...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
شاذ بهمن . [ ب َ م َ ] (اِخ ) رجوع به شاد بهمن شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.