شایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) لایق و درخور بودن . (بهار عجم ). سزاوار بودن . لایق و متناسب بودن . لیاقت داشتن . ارزیدن . (ناظم الاطباء).
۞ روا بودن . مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیه ٔ مربوط به لغت «شاید» یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جمله ٔ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونه ٔ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود
: اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی .
هرگز تو بهیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
شهید.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و ریش چوپاغنده ٔ حلاج .
ابوالعباس .
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور (شاعران بی دیوان ص 84).
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
کسائی .
و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق ... و آنچه بدان ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
که شاید که اندیشه ٔ پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان .
فردوسی .
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر گر بدی شایدی .
فردوسی .
نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی .
فردوسی .
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی .
فرخی .
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای .
فرخی .
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای .
فرخی .
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی .
فرخی .
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی .
فرخی .
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .
منوچهری .
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی .
منوچهری .
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
منوچهری .
گفتند [ غلامان ] ما میراث خداوندیم بنده ٔ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان ).
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی .
(ویس و رامین ).
امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
235).
دو صد گنج شاید بگفتار داد
که نتوان یکی زان بکردار داد.
اسدی .
عروس است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او.
اسدی .
وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی
مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید.
ناصرخسرو.
تا مذهب تو این بود و سنت
جز مر جحیم را تو کجا شایی .
ناصرخسرو.
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شایی چو مر خود را نشایستی .
ناصرخسرو.
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا.
ناصرخسرو.
ندارد سود اگر حاضرنیایی
چو حاضر نیستی حق را نشایی .
ناصرخسرو.
در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص
174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه ). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه ). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه ). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی . (مجمل التواریخ ). و چون زن حسن بن علی (ع ) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی . (مجمل التواریخ ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه . (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه ).
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود و نشایست مرا.
خاقانی .
سرور عقل و تاجدار هنر
دردسر بیند و چنین شاید.
خاقانی .
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم .
خاقانی .
گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی .
خاقانی .
قلم درکش بحرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم .
نظامی .
چو بخت خفته یاری رانشایی
چو دوران سازگاری را نشایی .
نظامی .
گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی
گفتا بپای حادثه شاید که بسپری .
؟ (لباب الالباب ج 2 ص 420).
شکر بدست ترشروی خادمم مفرست
اگر بدست خودم زهر میدهی شاید.
سعدی .
ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی ).
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده ٔ شکرآمیز میکنی .
سعدی .
|| امکان داشتن ممکن بودن . روا بودن
: جهاندار از ایران سپاهی ببرد
که گفتند کان را نشاید شمرد.
فردوسی .
برفتند و جستند راهی نبود
کز آن راه شایست بالا نمود.
فردوسی .
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت .
فردوسی .
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه .
فردوسی .
اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم . گفت : شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص
172).
چو غرواشه ریش بسرخی و چندان
۞ که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی .
از او رسید بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال .
عنصری .
و قلعه ٔ او نمی شایست ستدن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت . (کلیله و دمنه ).
دلا تا بزرگی نیاری بدست
بجای بزرگان نشاید نشست .
نظامی .
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن .
سعدی .
|| یاری کردن و مدد نمودن . || تلف شدن و نابود گشتن . || لازم و واجب بودن . (ناظم الاطباء).
-
شاید و باید ؛ سزاوار و ضروری . لایق و بایا. شایسته و بایسته .
-
هر چه شاید و باید گفتن ؛ چیزی فروگذار نکردن .