شبیخون . [ ش َ ] (اِ مرکب ) تاختن به شب هنگام بر دشمن . حمله کردن بر دشمن در شب . در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است . (فرهنگ نظام ). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان ). کلمه ٔ شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است . (آنندراج )
: کسی کو گراید به گرز گران
شبیخون نجویند گندآوران .
فردوسی .
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی .
شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود.
فردوسی .
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
از این ننگ دارند جنگی یلان .
اسدی .
ز بدخواه در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن .
اسدی .
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری .
فرخی .
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین .
فرخی .
شبیخون خدایست این بر ایشان
چنین شاید بلی ، ز ایزد شبیخون .
ناصرخسرو.
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی .
ناصرخسرو.
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون .
سوزنی .
صبحگاهی کز شبیخون ران کشان
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی .
سر زلف تو خون باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید.
عطار.
پنجه ٔ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک
تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت .
طالب آملی .
-
به شبیخون رفتن ؛ به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب
: پس اعدا به شبیخون برود
۞ دولت شاه
گر زمانی به طلب او
۞ سوی اعدا نشود.
منوچهری .
-
شبیخون آوردن ؛ تاختن آوردن به شب بر سر کسی
: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد.
خاقانی .
دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر
نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست .
طالب آملی .
-
شبیخون بردن ؛ تاختن بردن به شب
: هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر.
اسدی .
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد.
نظامی .
ینال تگین بر طلیعه ٔ او شبیخون برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
405).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری .
سعدی .
اگر کفر زلفش شبیخون برد
ورع کی سر خویش بیرون برد.
ظهوری .
-
شبیخون جستن ؛ جویای تاختن به شب بودن
: شبیخون نجویند گندآوران
کسی کو گراید به گرز گران .
فردوسی .
-
شبیخون زدن ؛ شبیخون بردن . شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن
: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص
243). باد شمال ... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه ).
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی .
زند بر حسن لیلی گر شبیخون
بگیرد چاشنی از شور مجنون .
تأثیر.
-
شبیخون ساختن ؛ ساز شبیخون کردن
: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
خاقانی .
-
شبیخون ساز ؛ که تدارک تاخت شبانه کند.
-
شبیخون سازی ؛ عمل شبیخون ساز
: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.
نظامی .
-
شبیخون کردن ؛ شبیخون بردن . تلبیت . (ترجمان القرآن )
: بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی شه آید که من چون کنم .
فردوسی .
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی .
فردوسی .
چو شب تیره گردد شبیخون کنم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم .
فردوسی .
وآن خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون .
معزی .
ای جان جهان من از تو کی برگردم
دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم .
سوزنی .
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزه ٔ تو شبیخون به دوستی .
خاقانی .
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی .
نظامی .
ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت از این بادیه بیرون کنند.
نظامی .
بر او شاه گر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند.
نظامی .
-
شبیخون گرفتن ؛ شبیخون کردن
: سراسر همه رزمگه خون گرفت
تو گفتی به روز او شبیخون گرفت .
فردوسی .
-
شبیخون گزیدن ؛انتخاب تاخت شبانه کردن
: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم .
خاقانی .