اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شرح

نویسه گردانی: ŠRḤ
شرح . [ ش َ ] (ع مص ) گوشت را به قطعات بلند بریدن . (از اقرب الموارد). قطع کردن گوشت را از عضو یا قطع کردن گوشت را از استخوان مانند شرّح . (از تاج العروس ). شرحه کردن گوشت . (تاج المصادر بیهقی ). پاره کردن گوشت . شرحه کردن . (بحر الجواهر). || چیزی را وسعت دادن . (از اقرب الموارد). فراخ کردن چیزی . (از منتهی الارب ). گشاده کردن . (ترجمان علامه جرجانی ). و مجازاً شرح الشی ٔ، مانند قولهم شرح اﷲ صدره لقبول الخیر؛ ای وسعه لقبول الحق فاتسع. (از تاج العروس ). گشاده کردن دل . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
- شرح صدر ؛ گشادگی دل . وسعت آن . کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق . قوله تعالی : فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام . (قرآن 125/6). (از تاج العروس ).
- شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی ؛ کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان . (از اقرب الموارد).
|| ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره . (از منتهی الارب ). ربودن دوشیزگی باکره را یا گرد آمدن باکره را در حال خوابیدن بر پشت . (از تاج العروس ). || کشف و تفسیر و بیان غامض . (از اقرب الموارد). واضح و آشکار کردن و مسئله ٔ مشکل را بیان کردن و این مجازی است . (از تاج العروس ). بیان کردن سخن پوشیده را. پیدا و نمایان کردن . (از منتهی الارب ). پدید کردن . (زوزنی ). پیدا کردن وتفسیر کردن . (بحر الجواهر). بسط. تفسیر. تشریح . بیان . تبیین . کشف . ایضاح . بازنمودن چگونگی . روشن کردن . گزاره . گزارش : رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم . (تاریخ بیهقی ). در این تن سه قوه است ... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود غرضی در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی ).
به هر وصفی که گویم زآن فزون است
ز هر شرحی که من دانم برون است .

ناصرخسرو.


... و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه به شرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه ). اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست . (کلیله و دمنه ).
به شرح و تبیان حاجت نیایدم به بدی
از آنکه من به بدی شرح شرح و تبیانم .

سوزنی .


کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم .

خاقانی .


حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم .

خاقانی .


در نامه هایی که سلطان از آن سفر نوشته بود چنان شرح فرموده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413). اشتغال به شرح احوال هریک از مقصود کتاب فایت گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
گر بگویم شرح آن بیحد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود.

مولوی .


شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.

مولوی .


- بشرح ؛ مشروحاً. بتفصیل . مفصلاً : صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). مسعود دروقت به معمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). بیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم . (تاریخ بیهقی ). غلامی که موکل او بوده خواست نامه ای به خانه ٔ خویش نویسد و احوال آن سفر بشرح معلوم گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
سعدی ثنای تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثنای تو حد ثنای تست .

سعدی .


- شرح حال ؛ ترجمه ٔ حیات . (یادداشت مؤلف ). زندگینامه . ترجمه ٔ احوال :
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.

حافظ.


- || توضیح و تفصیل ماحدث . شرح ماوقع : نامه فرستادند سوی اپرویز به شرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
- شرح کشاف ؛ کنایه است از تفصیل بسیار.پرحرفی کردن و هرزگویی نمودن . (ناظم الاطباء). بتکلف حرف زدن . (آنندراج ) :
بر مصحف روی او نظر کن ناصح
بسیارمگوی و شرح کشاف مخوان .

سعید اشرف .


- شرح مزجی ؛ چون مطلبی را چنان توضیح و تفسیر کنندو به شرح بازگویند که جدا کردن آن توضیح از مطلب متن جز با نشانه های قراردادی ممکن نباشد آن را شرح مزجی گویند. و اولین شیعی که شرح مزجی نوشته است شهید ثانی است . (روضات ص 295).
- شرح و بسط ؛ توضیح و تفصیل : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم ... در شرح و بسط تقدم افتاد. (کلیله و دمنه ).
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او.

نظامی .


هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد.

حافظ.


|| سخن را درک کردن و فهمیدن . (از اقرب الموارد). فهمیدن . (از تاج العروس ). دریافتن . (از منتهی الارب ). || در اصطلاح اهل رمل عبارت از شکلی است که از ضرب کردن متن در صاحبخانه حاصل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
شره . [ ش َ رَه ْ ] (ع مص ) غالب شدن حرص . (از آنندراج ) (منتخب اللغات ) (ازصراح اللغة) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). سخت حریص شدن . (دهار) (...
شره . [ ش َ رَه ْ ] (ع اِمص ) آز و خواهش وحرص و طمع. (از ناظم الاطباء). طرف افراط عفت است و آن ولوع است بر لذت زیاده از مقدار واجب . (نفا...
شره . [ ش َ رَه ْ ] (اِ) نام گیاهی که به هندی تلسی گویند. (از ناظم الاطباء).
شره . [ ش َ رِه ْ ] (ع ص ) آزمند. (منتهی الارب ). شرهان . آزمند و حریص . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حریص . (آنندراج ). آزمند. آزناک . (یا...
بی شره . [ ش َ رَه ْ ] (ص مرکب ) (از:بی + شره ) بی آز و طمع. بدون حرص و آز : بغرض دوستی مکن که خواص درس والتین بی شره نکنند. خاقانی .رجوع ...
شره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . ت...
شره مند. [ ش َ رَه ْ م َ ] (ص مرکب ) آزمند. حریص . شره ناک . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شره ناک . [ ش َ رَه ْ ] (ص مرکب ) آزمند. حریص . رجوع به آزمند و شره شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.