شرم داشتن . [ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) خجالت داشتن . حیا داشتن . (ناظم الاطباء). خزایه . خزی . اختات . اختثاث . (منتهی الارب ). حیا کردن . خجالت کشیدن . خجل گشتن . (یادداشت مؤلف ). تزاؤک . تزایل . خزایت . اتئاب . (منتهی الارب ). استحیاء. (منتهی الارب ) (دهار). استحاء. احتشام . (منتهی الارب ). خمر. (دهار) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). اصطناء. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). تخفر. (تاج المصادر بیهقی ). طساء. (منتهی الارب ). طناء.(منتهی الارب ). اتیاب . (المصادر زوزنی )
: بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری .
رودکی .
دلیران ایران ندارند شرم
نجوشد یکی را به تن خون گرم .
فردوسی .
نکویی به هر جا چو آید بکار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی .
ز گفتارهای چنین شرم دار
نزیبد سخن کژ ابر شهریار.
فردوسی .
همه لشکر از شاه دارند شرم
به تیر و کمان بر شود دست نرم .
فردوسی .
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدان تا ندارد جهانجوی شرم .
فردوسی .
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری .
هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را می کشید به دارو چنین می کنید و گویید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
184). آن طایفه از حسد وی هرکسی سختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.(تاریخ بیهقی ). پس گفت سیرت ما تا این غایت برچه جمله است . شرم مدارید و محابا مکنید و راست می گویید. (تاریخ بیهقی ). و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهدپیوست مگر بدین نامه شرم دارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
472).
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره .
ناصرخسرو.
شرم نداری همی ازنام زشت
بر طمع آنکه شوی خوب حال .
ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
گفتم چادر ز روی بازنگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است .
ناصرخسرو.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو صواب .
ناصرخسرو.
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم .
نظامی .
گفت شاهنشه که با شه شرم دار
پیش من تو نام هر ناکس میار.
مولوی .
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.
سعدی (بوستان ).
نیاید همی شرمت از خویشتن
کزو فارغ و شرم داری زمن .
سعدی (بوستان ).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش .
سعدی (بوستان ).
ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی
هرلحظه به دستانی و هر روز به خویی .
سعدی .
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم .
سعدی .
شرم نداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز می کنی . (گلستان سعدی ). از بسیار دعا و زاری بنده همی شرم دارم . (گلستان سعدی ).
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که مزدش دو جهان می خواهی .
حافظ.
|| خجل شدن . (ناظم الاطباء).