اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شست

نویسه گردانی: ŠST
شست . [ ش َ ] (عدد، ص ، اِ) شصت . شش دفعه ده . (ناظم الاطباء). عددی است معروف که به عربی ستین گویند و معرب آن شصت باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). نام عدد معروف و آن را شصت با صاد نویسند برای دفع التباس از معانی دیگر. (غیاث اللغات ) :
بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت .

عماره ٔ مروزی .


کمندی ز فتراک بر شست خم
خم اندر خم و روی کرده دژم .

فردوسی .


ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدنیهاسه دست .

فردوسی .


فرستاده ای بر هژبر دژم
کمندی به فتراک بر شست خم .

فردوسی .


در من چه رسند از آنکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم .

ناصرخسرو.


برادر خویشتن را بثیادوس نام با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (فارس نامه ٔ ابن بلخی ص 102).
به عشقی در که شست آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش .

نظامی .


رجوع به شصت شود.
- دو شست ؛ دوبار شصت . یکصدوبیست :
در جادویها به افسون ببست
برو سالیان انجمن شد دو شست .

فردوسی .


چو سال منوچهر شدبر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست .

فردوسی .


پرستنده سیصد غلامان دو شست
همان هریکی جام زرین بدست .

فردوسی .


- || طناب . مقیاس طولی . (فرهنگ لغات ولف ) :
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست .

فردوسی .


- شست باز ۞ ؛ شست بغل . شست قلاج .(انجمن آرا) (آنندراج ) :
هرکه را اندر کمند شست بازی در فکند
کرد نامش بر سرین و شانه و رویش نگار.

فرخی (از انجمن آرا).


- شست در شست شدن ؛ ظاهراً کنایه از به هر سو رفتن . به مسافت دور رفتن :
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ می شد شست در شست .

نظامی .


|| مجازاً دست . (یادداشت مؤلف ).
- از شست کسی آمدن کاری ؛ از دست او برآمدن :
چنین خواست روشن جهان آفرین
که ۞ او نیست گردد به ایران زمین
به فر جهاندار بر دست تو
چو آمد چنین کار از شست تو.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
ناز شصت . [ زِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناز شست . رجوع به ناز شست شود.
ناوی شصت . [ ش َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت ، در 52 هزارگزی جنوب شرقی ساردوئیه و 14 هزارگزی جنوب راه...
ضربه شصت. املاءِ ناصحیح «ضربِ شست». عبارتِ «ضربِ شست نشان دادن» کنایه ای است از «قدرت نمایی کردن». رجوع شود به شست.
شصت فیچ . [ ش َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رابربخش بافت شهرستان سیرجان . سکنه ٔ آن 375 تن و آب آن از قنات است . محصول آنجا غلات و حبوب و مزا...
شصت پاره . [ ش َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) هریک قسمت از شصت قسمت قرآن در مجلدی که در ختم ها و مجالس ترحیم نهند و هریک از حاضرین یک پاره از آن ...
شصت . [ ش َ ] (اِ) شست . قلاب ماهیگیری . (از ناظم الاطباء). شست . شص . دام ماهی . دام ماهیگیری . تور ماهیگیری . (یادداشت مؤلف ) : بحر فتاده‌ام چو ماه...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.