شکار کردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکردن . شکریدن . بشکریدن . زدن . افکندن . صید کردن . اصطیاد. تصید. (یادداشت مؤلف ). تقنص . (منتهی الارب ). اقتناص . (منتهی الارب ) (صراح اللغة). قنص . (منتهی الارب ). صید. (دهار) (تاج المصادر بیهقی )
: وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال .
عماره ٔ مروزی .
بدان جایگه نیز یابیم شیر
شکاری کنیم و بمانیم دیر.
فردوسی .
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری .
امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ).
مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.
ناصرخسرو.
فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی .
ظهیر فاریابی .
نکند باز موش مرده شکار.
سنایی .
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده ام .
خاقانی .
از سگان که ای به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .
خاقانی .
داد غراب زمین روی بسوی غراب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.
خاقانی .
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی .
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجادرآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.
مولوی .
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.
سعدی .
قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی .
-
امثال :
چون پلنگی شکار خواهد کرد قامت خویشتن نزار کند.
؟
-
دل (جان ) کسی را شکار کردن ؛وی را عاشق خود ساختن . دل وی ربودن
: به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست .
ابوعبداﷲ ادیب .
راز آشکار کرد و دل من شکار کرد
تا آشکار اهل خرد شد شکار من .
ناصرخسرو.
ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده .
خاقانی .
|| بمجاز، جلب کردن . دلبسته کردن . رام و مطیع کردن
: خُلق خوش خلق را شکار کند
صفتی پیش ازین چه کار کند.
اوحدی .
نوبهار آمد که عالم را شکارخود کند
از طراوت موج سنبل دام بر صحرا کشید.
سالک یزدی (از آنندراج ).
|| (اصطلاح عامیانه ) دل آزرده و خشمگین کردن . (از یادداشت مؤلف ). || بور کردن . (فرهنگ فارسی معین ).