شگفتی . [ ش ِ گ ِ ] (حامص ، اِ) تعجب . (ناظم الاطباء). شگفت . (آنندراج ). استعجاب . (یادداشت مؤلف )
: شگفتی در آن بود کاسب سیاه
نمی داشت خود را ازآتش نگاه .
فردوسی .
ببردند هم درزمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه .
فردوسی .
-
از شگفتی ماندن ؛ در حیرت و تعجب ماندن
: چنان از شگفتی بر او بر بماند
بسی آفرینها بر او بر بخواند.
فردوسی .
-
اندر (در) شگفتی ماندن ؛در تعجب ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن
:ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند.
فردوسی .
چو قیدافه آن نامه را بربخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند.
فردوسی .
فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان بدو نام یزدان بخواند.
فردوسی .
چو شاه جهان نامه ها را بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند.
فردوسی .
از آن نامه اندر شگفتی بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند.
فردوسی .
-
پرشگفتی ؛ سخت شگفت انگیز. پر از چیزهای شگفت آور و عجیب و غریب
: جهان پرشگفتی
۞ است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
فردوسی .
-
شگفتی آمدن ؛ تعجب دست دادن . شگفت آوردن
: چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نیاید مر مرا زین بس شگفتی .
(ویس و رامین ).
-
شگفتی داشتن ؛ تعجب داشتن . تعجب کردن
: بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس ، شگفتی مدار.
(بوستان ).
-
شگفتی گرفتن ؛ دچار شگفتی شدن
: بگویم همین داستان شگفت
کنون مرد دانا شگفتی گرفت .
فردوسی .
-
شگفتی نماینده ؛ تعجب آور. تعجب نما. نشان دهنده ٔ شگفتی
: پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نو به نو.
فردوسی .
-
شگفتی نمودن ؛ تعجب نمودن . حیرت کردن . (یادداشت مؤلف ). تفکه .استعجاب . (تاج المصادر بیهقی ). اعجاب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). استعجاب . (یادداشت مؤلف ) (المصادر زوزنی )
: کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم .(کلیله و دمنه ).
- || چیزها یا امور شگفت انگیز نشان دادن
: زمین رابلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره به سربر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود.
فردوسی .
بفرمود پس تا شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی .
اسدی .
|| هر چیز حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). اعجوبه . (یادداشت مؤلف ). مایه ٔ حیرت
: برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
دقیقی .
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر.
فردوسی .
فراوان شگفتی رسیدم بسر
ندیدم جهان را مگر بر گذر.
فردوسی .
به گودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی به سر.
فردوسی .
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی .
فردوسی .
چو بوسید شد در زمان ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
فردوسی .
ز کارنامه ٔ تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
شگفتی بس است این چنین گونه گون
که آن کس جز ایزدنداند که چون .
اسدی .
گواهی دهم کین شگفتی درست
هم از فر ایران شه و بخت تست .
اسدی .
اگر شگفتیها بایدت بپوی زمین
وگر عجایبها بایدت بجوی جهان .
قطران تبریزی .
شگفتی نگه کن به کار جهان
و زو گیر بر کار خویش اعتبار.
ناصرخسرو.
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ .
ناصرخسرو.
بپرسید از نشان و کوه و دشتش
شگفتیها که بود از سرگذشتش .
نظامی .
|| (ص ) عجیب . نادر و حیرت انگیز. (ناظم الاطباء). عجیب . عجب . (یادداشت مؤلف ). تعجب آور
: نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی .
همی گفت هر کس که این پهلوان
شگفتی دلیری است به از گوان .
فردوسی .
بدو گفت کز بچه ٔ اژدها
شگفتی نباشد چنین کارها.
فردوسی .
شگفتی تر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان .
فردوسی .
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من ، نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم .
ناصرخسرو.
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که او گهر باشد.
مسعودسعد.
شب از ماه بربست پیرایه ای
شگفتی بود نور در سایه ای .
نظامی (از آنندراج ).
-
شگفتی فروماندن ؛ حیران شدن . در حیرت و بهت فروماندن . غرق حیرت و بهت گشتن
: بزرگان همه آفرین خواندند
شگفتی ز فرش فروماندند.
فردوسی .
شگفتی فروماند سرو یمن
همیدون دلیران آن انجمن .
فردوسی .
-
شگفتی فرومانده ؛ غرق حیرت وتعجب شده . مات و مبهوت مانده
: همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه .
فردوسی .
-
شگفتی ماندن ؛ شگفت ماندن . حیران ماندن . حیرت زده شدن
: شگفتی در او ماند جمشید کی
بسی آفرین کرد بر نیک پی .
فردوسی .
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.
فردوسی .
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه ٔ کارش ز بازی .
نظامی .
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری .
نظامی .
|| طرفه . نوظهور. بدیع. چیز بدیع و نو
: در آرزوی آنکه بینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشمت به پنجره .
ناصرخسرو.
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی .
نظامی .
بسی گشتیم در خرگاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق .
نظامی .
|| (ق ) بطور عجیب . (ناظم الاطباء). || (صوت ) تعجب . عجب . (آنندراج ). عجب ! تعجب ! مایه ٔ شگفتی است ! جای تعجب است ! (یادداشت مؤلف ).
-
ای شگفتی ؛ ای شگفت ! شگفتا! عجبا!
: جهان ای شگفتی ! به مردم نکوست
چو بینی همه درد مردم از اوست .
اسدی .