شمع برافروختن . [ ش َ ب َاَ ت َ ] (مص مرکب ) شمع برفروختن . شمع روشن کردن . سوزاندن شمع روشنایی را. (یادداشت مؤلف )
: هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
ابوشکور بلخی .
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند.
منوچهری .
آواز داد به خدمتکاران تا شمع برافروختند و به گرمابه رفتم . (تاریخ بیهقی ).
لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت
بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
رجوع به شمع فروختن شود. || روشن شدن . زرد شدن . روشنایی زردگونه یافتن .