شوخ چشمی . [ چ َ
/ چ ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شوخ چشم . بیشرمی . بی آزرمی . بی حیائی . خیره چشمی
: بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر.
سنائی .
آنکه ... شوخ چشمی سپهر غدار دیده بود... سبک روی به کار آورد. (کلیله و دمنه ).
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی .
شنیدم که سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن . (گلستان ).
|| تجاسر. تهور. بی باکی
: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب .
|| الحاح . اصرار. تعصب . عناد.