شوریده دل . [ دَ
/ دِدِ ] (ص مرکب ) شیدا. عاشق . آشفته احوال
: چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
نظامی .
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی .
نظامی .
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.
سعدی .
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست .
سعدی .
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باده بدست .
اوحدی .